×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم
× دل نوشته
×

آدرس وبلاگ من

rezvany.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/rezvany

گوهنورد

كوهنوردی میخواست به قله ای بلند صعود كند.پس ازسالهاتمرین وامادگی سفرش رااغازكرد.به صعودش ادامه داد تااینكه هواكاملا تاریك شد.بجزتاریكی هیچ چیزدیده نمیشد.سیاهی شب همه جارا پوشانده بودومردنمی توانست جیزی ببیند.حتی ماه وستارهها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند.گوهنورد همانطور كه داشت بالا می رفت درحالیكه چیزی به فتح قله نمانده بود پایش لیز خوردوباسرعت هرچه تمامتر سقوط كرد.سقوط همچنان ادامه داشت واودران لحظات سرشار ازهراس تمامی خاطرات خوب وبدزندگی اش رابه یاد اورد.داشت فكر می كردچقدر به مرگ نزدیك است كه ناگهان دنباله طنابی كه به دوركمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی درشیب كوه گیر كردومانع ازسقوط كاملش شد.دران لحظات سنگین سكوت كه هیچ امیدی نداشت از ته دل فریادزدخدایا كمكم كن.ندایی از دل اسمان پاسخ دادازمن چه می خواهی.-نجام بده خدایا.-ایا به من ایمان داری؟-آری همیشه به توایمان داشته ام.پس ان طناب دوركمرت راپاره كن.گوهنوردوحشت كرد.پاره شدن طناب یعنی سقوط بی تردید ازفرازكیلومترها ارتفاع.گفت خدایا نمی توانم.خدا گفت:به كفته من ایمان نداری؟كوهنورد گفت خدایا نمی توانم نمی توانم.روز بعد گروه نجات گزارش دادجسدمنجمدشده یك كوهنورددرحالی پیداشدكه طنابی به دوركمرش حلقه شده بود وتنهادومتربازمین فاصله داشته است
پنجشنبه 8 بهمن 1388 - 12:42:12 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
آمار وبلاگ

4981 بازدید

2 بازدید امروز

2 بازدید دیروز

5 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements